بنام خدایی که مروارید عشق را درصدف قلبم نهاد

سلام  ,گفته بودی جنس  سلامها ,جنس گلها وجنس خنده ها باهم فرق می کنند,

حالابگو برای یک خلوت نشین خاک گرفته که  پرنده ها ترکش کردند و واژه ها

دستش را خالی گذاشتند چه  سلامی  بهتراست.

کاش سنگفرش یکی ازخیابانهای کم رفت وآمد شهربودم,

کاش شنی بر چهره ی تک درخت صحرا بودم ,

کاش شبنمی ازتنها گل یک باغ بودم ویا تنها برگ    تقویم روز شما بودم,

اما مجبور نبودم از کنارعزیزانم بگذرم و یکی یکی آنهارا به خاطره بسپارم .

یک روز قاصدک به اتاقم آمد,باخودم گفتم نعمتی در راه است ,

نعمتی از بهشت ارغوانی خدا نعمتی به رنگ شادی وخنده به ارزش یک دنیا عشق ومحبت ,

آن نعمت توبودی   عزیزم که باخنده هایت شب هایم را مهتابی و روزهایم را نورباران می

نمایی ,بدان که من قلبم همیشه برای تووبه خاطر توخواهد تپید!

ازهمه ی دنیا تویی نصیبم       شاپرک عشق ندی فریبم                 

الهی دانایی ده که در بیراه نیفتم

بینایی ده که درچاه نیفتم

بنمای رهی که رهنماینده تویی

بگشای دری که در گشاینده تویی

الهی کاری کن که پریشان نشوم

محتاج به بیگانگان وخویشان نشوم                   

امام صادق (ع) خوش اخلاق باشید تاثروتمند شوید: حسن خلق مایه افزایش روزی است

اما توی لحظه های تردید به دنبال رد پای مهربان تو می گشتم , اما باد آنها را از روی

شنهای روان کویر ربوده بود, چقدر بیهوده در تلاشم !...

خواب

سلامی برتنها یادگار زندگیم

دیشب بادلی آکنده از تشویش ونگرانی به خواب رفتم اما چه خوابی

که ای کاش اصلا بیدار نمی شدم .

آری هنگامی که خواب چشمانم را ازاین دنیای پراز نیرنگ تسلیم خود

کرد,چه باشکوه آمده بودی که ما را نیزباخود به دنیای پاکی وصداقت

ببری ,دیشب که آمدی چراغ های کور شده ی دلم را روشن ساختی ,

وقتی که آمدی چشمه ی خشکیده ی اشکهایم را جاری ساختی تا با

جامی ازاشکهایم پشت سرت آبی بریزم که دوباره برگردی ,

آمده بودی که به من خبر خوشی بدهی!...

سرگذشت غم هجران توگفتم به شمع

شمع آنقدر سوخت که ازگفته پشیمانم کرد..........

نمیدونم شاید قانون عشق اینطوریه  اینکه وقتی بهش نزدیک میشی نمیتونی بهش بفهمونی که چقدر دوستش داری وقتی

که ازش دورمیشی حالت بد میشه اون ازت میپرسه که چرا حالت بده نمیتونی بهش بگی به خاطر تو حالم بده هی ازش مخفی میکنی .

شکل انتظار هرروز گفتی می آیم ومن هر روز پشت پنجره به انتظار ایستادم امروز

می خواهم مدادم را بردارم و تمام پنجره ها را شکل انتظار بکشم!

غم

هنگامی که چشم به جهان گشودم صدایی در گوشم طنین انداخت که

می گفت :تا آخر عمر در کنارت خواهم ماند,از او پرسیدم تو کیستی ؟

گفت :من ((غم )) هستم .

در آن لحظات عمر گمان می کردم غم عروسک است که می توان با آن بازی

کنم , اما حال که بزرگتر شده ام می فهمم که خود بازیچه ای هستم در دست غم!!...